می‌دانم که غمگینی. می‌دانم که ظلم و ستم حاکمان فاسد دنیا به مردم و شیعیانت دلت را به درد آورده است. می‌دانم به یاد شیعیانت هستی و می‌دانم که برای نجات آنها دعا می‌کنی و فرجت را از خداوند طلب می‌داری. می‌دانم که در مناجات و اشک سحرت رخصت ظهور می‌طلبی.

می‌دانم! آقا جان! و می‌دانم که از من دلگیری!

می‌دانم که اگر تحمل غفلت شیعیانت از یاد تو، سخت‌تر از تحمل ظلم ظالمان نباشد، کمتر نیست.

آقای من!

وقتی به این فکر می‌کنم که گناه تأخیر فرج و جولان دادن مستکبران به گردن من و امثال من است، دوست دارم زمین شکافته شده و مرا با خود فرو برد.

آری! حاکمیت مستضعفان بر مستکبران معطل همراهی ما با توست و چه دردی بزرگتر از این که ولی خدا منتظر تو باشد و تو در غفلت و گناه روزگار بگذرانی؟ او که بسیاری از انتظارش دم می‌زنند خود منتظر همراهی یارانی استوار است.

آقای من!

می‌دانم که اگر لااقل ما که به نام شیعه بودنت دل خوش کرده‌ و از دوستی‌ات سخن می‌گوییم تو را از اعماق دل طلب می‌کردیم، اگر خود را در عمل به تو نزدیک می‌کردیم، اگر یک صدا تو را طلب می‌کردیم، اگر جامعه لبریز از انتظار تو بود، اگر من و امثال من به جای غفلت از یادت همراهت بویم، شاید... شاید امروز دنیا جولانگاه مستکبران نبود و شیعیان تو به خاک و خون کشیده نمی‌شدند.

آقا جان! جهان لبریز از ظلم است و فساد؛ و نجات از این ظلمات جز به عنایت تو ممکن نیست.

آقا جان! نجات ما از غفلت و گناه نیز محتاج عنایت و گوشه‌ی چشم توست.

آقا جان! بیا و دست‌هامان بگیر و از غفلت برهان تا یک صدا تو را طلب کنیم، تا بساط ظلم برچینیم و عدالت بگسترانیم...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟